انگار که خاکستر مرگ پاشیدن روی شهر،زندگیهامون ، روحمون ..
انگار که خاکستر مرگ پاشیدن روی شهر،زندگیهامون ، روحمون ..
هجوم بنبستو ببین
هم پشت سر هم روبهرو
راه سفر با تو کجاست
من از تو میپرسم ، بگو...
ما دهنمون توی زندگی صاف میشه ، تحقیر میشیم ، میدوویم،عرق میریزیم ، و آخر به هیچی نمیرسیم . میدونی چرا؟چون آرزوهامونو تا یه قدم بهش نزدیک میشیم ، سی قدم ازمون دور میکنن ، این زندگی یه جوون از قشر متوسط ایرانیه،
افسرده ، جر خورده ، ناامید ، متلاشی ...
به برنامهی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقهم برسم .. دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفتهام زار بزنم . غمگینم.. تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادمهای لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنهی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمهی دروغین باید روح نابود شده و تکهپاره شدمو وادار کنم که باز فردا صبح از خواب بلند بشه؟ «دیگر جا نیست،قلبت پر از اندوه است،خدایانِ همهی آسمانهایت بر خاک افتادهاند» خسته ای ، اونقد خسته که انگار سالهاست راه رفتی وبه شهری نرسیدی.. کسی بهت میگه اشتباه اومدی.. میگه اینجا جایی نیست که میخواستی بیای.. تو از بیتوانی و یأس به زانو در میای،و کسی نیست که حتی خستگیت رو ببینه ، و چیز روشنی توی دلت بذاره ..
تو زمانهای هستیم که همهی روشنفکریا سر از تخت خواب در میاره .
مرسی که حال ما رو ریده تر از این که هست میکنین
تو به گوشم افسانه بگو
که دل فسردهایم .
+تو دعا کن قلبم برهد
دوست دارم بیشتر کتاب بخونم و بیشتر گیتار تمرین کنم . حتی حالا دلم میخواد برگردم و دوباره یه سری از کتابهای درسیمو بخونم . چون وقتی تو محیط کار قرار میگیری میفهمی کدوم یکی از اون درسها واقعا لازم و کاربردی بود و کدومش مزخرف و حاشیه.بگذریم،میخواستم بگم این روزا خیلی دلم میخواد که بیشتر به هنر و ادبیات مشغول باشم چون کاملا احساس نیاز کردم بهشون و فهمیدم که چقدر واسه ادامه دادن بهشون نیاز دارم . اما دائم شیفتم و زمانهایی که خونهم اونقد خستهم که نمیتونم از جام تکون بخورم . یه خستگی عجیب جسمی که نمیدونم چطور میشه از شرش خلاص شد . بخاطر شبکاریها تایم خوابم بهم خورده و شبها با اینکه خستهام سخت و دیر خوابم میبره و تو طول روز همش خستهم . نمیخوام اینطوری باشم . اصلا دلم نمیخواد که کار تمام علایقمو از من بگیره!یعنی نباید بذارم که اینطوری بشه . نباید بذارم .. نباید بذاری .. نباید بشه .. با خودت تکرارش کن !
یبار تمام کارهای عجیب و شاخدرآوری که تو این دوماهه تو محیط کارم دیده بودم رو اینجا نوشتم و تا خواستم ذخیره و انتشار رو بزنم دستم خورد و کلا صفحه رو بستم . اول خیلی حیفم اومد از اون همه زمانی که گذاشتم واسه نوشتن.ولی بعد فکر کردم شاید واقعا نباید اون همه سیاهی و پلیدی اینجا ثبت میشد.شاید باید رها کرد که بره.الان فقط میخوام بگم من تو همین دوماهه اونقدری نامردی و کمبودها و عقدههای جمع شده تو وجود آدما و زیر پا خالی کردن دیدم که دیگه هیچ شأن و ارزشی برای این اشرف مخلوقات قائل نیستم و میدونم که هیچ کاری،تاکید میکنم هیچ کاری از بشر دو پا بعید نیست و جدا میتونم بگم دیگه هیچ انتظاری ازش ندارم. و کاملا مومن شدم به جملهی لوث و جا و بیجا بکار برده شدهی: آنچه که مرا نکشد ،قویترم میکند !
هرچقدر که آدمهای جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدمهایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدنها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفرهای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خودم باشم.آدمها رو کنارم بیشتر از دو سه ساعت متوالی نمیتونم تاب بیارم.بعدش یه چیزی هی تو وجودم آلارم میده که پاشو به برو تو خلوت خودت ، چی داره از این همصحبتی گیرت میاد؟ الان وقتی عکسهای دست جمعی آدما رو میبینم _مثلا کوه رفتنهای دست جمعی یا سفرهای اکیپی_دیگه مثل قبل دلم نمیخواد که ای کاش آدمهایی بودن که من هم بتونم کنارشون یه شادی حقیقی رو تجربه کنم ! حالا اولین چیزی که بعد دیدن عکسها میاد تو ذهنم اینه که ببین چقدر پشت سر حرف زدن و چقدر شوخیهای آبکی و خندیدنهای زورکی تو این جمعها بوده! من بزرگ شدم یا بدبین؟