تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

توی گوش‌ چپ من زمزمه کن که آینده روشنه،تا صدات برسه به قلبم و اون جسم سرد رو بیدار کنه

 

به برنامه‌ی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقه‌م برسم .. دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفته‌ام زار بزنم . غمگینم.. تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادم‌های لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنه‌ی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمه‌ی دروغین باید روح نابود شده و تکه‌پاره شدمو وادار کنم که باز فردا صبح از خواب بلند بشه؟ «دیگر جا نیست،قلبت پر از اندوه است،خدایانِ همه‌ی آسمان‌هایت بر خاک افتاده‌اند» خسته ای ، اونقد خسته که انگار سالهاست راه رفتی وبه شهری نرسیدی.. کسی بهت میگه اشتباه اومدی.. میگه اینجا جایی نیست که میخواستی بیای.. تو از بی‌توانی و یأس به زانو در میای،و کسی نیست که حتی خستگیت رو ببینه ، و چیز روشنی توی دلت بذاره .. 

۰ نظر

تا حالا جمع روشنفکرا رفتی؟!

 

تو زمانه‌ای هستیم که همه‌ی روشنفکریا سر از تخت خواب در میاره .

مرسی که حال ما رو ری‌ده تر از این که هست میکنین 

۰ نظر

اما چه فایده وقتی میدونی افسانه‌ای در کار نیست

 

تو به گوشم افسانه بگو 

که دل فسرده‌ایم .

 

 

+تو دعا کن قلبم برهد

۰ نظر

انرژی مضاعف لطفا

 

دوست دارم بیشتر کتاب بخونم و بیشتر گیتار تمرین کنم . حتی حالا دلم میخواد برگردم و دوباره یه سری از کتاب‌های درسیمو بخونم . چون وقتی تو محیط کار قرار میگیری میفهمی کدوم یکی از اون درس‌ها واقعا لازم و کاربردی بود و کدومش مزخرف و حاشیه.بگذریم،میخواستم بگم این روزا خیلی دلم میخواد که بیشتر به هنر و ادبیات مشغول باشم چون کاملا احساس نیاز کردم بهشون و فهمیدم که چقدر واسه ادامه دادن بهشون نیاز دارم . اما دائم شیفتم و زمان‌هایی که خونه‌م اونقد خسته‌م که نمیتونم از جام تکون بخورم . یه خستگی عجیب جسمی که نمیدونم چطور میشه از شرش خلاص شد . بخاطر شبکاری‌ها تایم خوابم بهم خورده و شب‌ها با اینکه خسته‌ام سخت و دیر خوابم میبره و تو طول روز همش خسته‌م . نمیخوام اینطوری باشم . اصلا دلم نمیخواد که کار تمام علایقمو از من بگیره!یعنی نباید بذارم که اینطوری بشه . نباید بذارم .. نباید بذاری .. نباید بشه .. با خودت تکرارش کن !

۰ نظر

اوهوم ، دقیقا همینطوره

 

یبار تمام کارهای عجیب و شاخ‌درآوری که تو این دوماهه تو محیط کارم دیده بودم رو اینجا نوشتم و تا خواستم ذخیره و انتشار رو بزنم دستم خورد و کلا صفحه رو بستم . اول خیلی حیفم اومد از اون همه زمانی که گذاشتم واسه نوشتن.ولی بعد فکر کردم شاید واقعا نباید اون همه سیاهی و پلیدی اینجا ثبت میشد.شاید باید رها کرد که بره.الان فقط میخوام بگم من تو همین دوماهه اونقدری نامردی و کمبودها و عقده‌های جمع شده تو وجود آدما و زیر پا خالی کردن دیدم که دیگه هیچ شأن و ارزشی برای این اشرف مخلوقات قائل نیستم و میدونم که هیچ کاری،تاکید میکنم هیچ کاری از بشر دو پا بعید نیست و جدا میتونم بگم دیگه هیچ انتظاری ازش ندارم. و کاملا مومن شدم به جمله‌ی لوث و جا و بیجا بکار برده‌ شده‌ی: آنچه که مرا نکشد ،قوی‌ترم میکند !

۰ نظر

باهم و تنها

 

هرچقدر که آدم‌های جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدم‌هایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدن‌ها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفره‌ای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خودم باشم.آدم‌ها رو کنارم بیشتر از دو سه ساعت متوالی نمیتونم تاب بیارم.بعدش یه چیزی هی تو وجودم آلارم میده که پاشو به برو تو خلوت خودت ، چی داره از این همصحبتی گیرت میاد؟ الان وقتی عکس‌های دست جمعی آدما رو میبینم _مثلا کوه رفتن‌های دست جمعی یا سفرهای اکیپی_دیگه مثل قبل دلم نمیخواد که ای کاش آدم‌هایی بودن که من هم بتونم کنارشون یه شادی حقیقی رو تجربه کنم ! حالا اولین چیزی که بعد دیدن عکس‌ها میاد تو ذهنم اینه که ببین چقدر پشت سر حرف زدن و چقدر شوخی‌های آبکی و خندیدن‌های زورکی تو این جمع‌ها بوده! من بزرگ شدم یا بدبین؟

۰ نظر

پیشنهاد

 

حرف‌های مجتبی شکوری تو برنامه‌ی کتاب‌باز ۷آبان ۹۸

۰ نظر

اگه تنها یک روز،بود مال من

 

از کنار کافه‌ی مورد علاقه‌م در خیابون مورد علاقه‌ام،در هوای خنکِ موردعلاقه‌ی پاییزیم میگذرم و از پشت شیشه‌های رنگیش به نور لایت و میزو صندلی‌های لهستانیش نگاه میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای روزهای قبل تنگ شده! سه چهارسال پیش!من فقط بیست و سه‌ ساله‌ام و تمام حس‌های گرم و دنج دنیا رو یجوری بیاد میارم انگار سال‌ها پیش اتفاق افتادن ! سال‌های دور گذشته...

 

 

 

۰ نظر

چیزی که هرروز صبح ساعت ۱۱ گوشیم بهم یادآوری میکنه

 

دل هیچکسی برای باغِ ما هرگز نمی‌سوزه گلم !

 

هادی پاکزاد

۰ نظر

زندگی یک چهره‌ی خوش داره ، اما هزاران چهره‌ی بی‌رحم

 

پسر سی ساله‌ای روی تخت شماره‌ی چهار بخش افتاده و از ساعت سه و نیم بعد از ظهر تا هشت و ربع که شیفتم تموم بشه به فاصله‌ی هر پنج دقیقه یک حمله‌ی تشنج تونیک کلونیک داره ،ما از صدای لرزش تخت برمیگردیم و متوجه شروع یه حمله‌ی جدید میشیم. از دست ما و رزیدنت‌های نورولوژی فقط همین برمیاد که با چهره‌ای غم زده به تشنج‌هاش خیره بشیم و فکر کنیم که بیچاره،با این سنش!

از یکی از روستاهای اطراف اومدن ، پدرش میگفت تو بچگی یبار معلم زده تو سرش بعدش رفته اتاق عمل و سرش عمل شده ، اینکه چه عملی و اینکه چیکار کردن رو سرش رو نمیدونه.

علم هم چیز مسخریه‌ای، همیشه وقتی بهش نیاز داری ، کاری ازش برنمیاد !

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان